لبخند غمگین

 روز و شب لبخند بر لب...

اما نه لبخند حقیقی

لبخندی دروغین

لبخندی که در پوشی است بر غم های فراق

غم های کهنه و پوسیده ی زیر زمین

غم های سنگین

غم هایی که چون زخمی می مانند که هر دقیقه و هر لحظه نمک بر آنان بپاشند.

غمهایی غمناک

غم دوری تو...

اما در میان این همه غم، دست هایی از جنس امیدواری

رو به آسمان از دل شب تاریک او را صدا می زنند.

و طلب دیدار دارند.

آقا جان کی می آیی تا تمامی غمهایم را از پشت سد لبخندم بیرون بریزم...

کی می آیی تا دریای طوفانی چشمانم به آرامش برسد...

کی می آیی تا چشمهایم را به تو بدوزم...

کی می آیی تا دست از فریاد زدن بردارم...

دیگر گریه کار ساز نیست...

سر به بیابان گذاشته ام و با تمام وجود فریاد می زنم، پس کی می آیی.

 


خلوتی شلوغ

دلم شکسته و  به دنبال خلوتی ساکتم

اما در فریاد ساکت غرقم

دیگر خلوتی ساکت ندارم

افکار بی پایان در ذهنم فریاد می زنند

در میان آن همه افکار بی سرانجام

به دنبال آن فکرم

خلوتی که در آن فقط دل باشد

خلوتی دور از هیاهوی افکار

به دنبال افکار یک قطره اشک

به دنبال آرامش آن فکرم

فکری ساکت

فکری آرامش بخش

فکری دور

اما نزدیک...

فکری که در آن فریاد کی می آیی سر دهم

و وقتی به این فکر برسم

تمامی افکار آشفته ام انتظار می شود.

انتظار، انتظار و انتظار

اما پس کی می توانم به خلوتی ساکت برسم

کی...

شاید زمانی که دیگر کسی از گرسنگی نمی رد

شاید زمانی که دیگر به کسی ظلم نشود

شاید زمانی که دیگر کسی انتظار نکشد

شاید زمانی که...